پنج کیلومتر پایانی اولین ماراتن زندگی ام، تونلی بود از درد و رنج بی پایان که گذر از آن نیرویی فراتر از آمادگی بدنی و روانی می طلبید. هنوز باور نمی کنم و درست یادم نمی آید که چگونه از پیچ های بی انتهای سنترال پارک نیویورک گذشتم و خودم را به خط پایان رساندم ولی عبور از این تونل، تجربه ای شگفت انگیز و نایاب بود که هیچ چیز، هیچ چیز تا به حال شبیه به آن ندیده بودم.
طبق آمار رسمی سایت، در زمان 4:51:47 مسیر ماراتن نیویورک 2010 را به پایان رساندم. حدود بیست دقیقه کندتر از زمانی که برای آن برنامه ریزی کرده بودم. تقریباً تا کیلومتر 30 روی برنامه پیش رفتم و تا آن لحظه فکر می کردم می توانم در همان زمان چهارساعت و نیم، به خط پایان برسم ولی یکی دو کیلومتر بعد به این نتیجه رسیدم که رسیدن به این زمان فشاری غیرممکن می طلبد و امکان پذیر نیست از آن پس فشار را کم کردم که بتوانم به راحتی به خط پایان برسم، درد ها از کیلومتر بیست و دو شروع شده بود و می دانستم که باید تحمل کنم ولی از کیلومتر سی و هفت، بدن به فریاد در آمد و تمام عضلات و مفاصل در دریایی از درد فرو رفتند. نمی توانم بگویم چه نقطه ای از بدن درد می کرد، شاید به سختی بتوانم بگویم چه نقاطی درد نمی کرد. عبور از این مسیر پنج کیلومتری برایم در زمانی مثل یکسال گذشت. جمعیت میلیونی ای که اطراف خیابان پنجم و سنترال پارک، دوندگان را به دویدن تشویق می کردند، به تصاویر و صداهای مبهمی می ماندند که در خواب و بیداری می شنیدم.
یک مایل مانده، نیم مایل، سیصد یارد، دویست یارد.... فحش بود که دوندگان به این علامتهای پایانی نثار می کردند حالا برای من این تفاوت سیستم متریک هم بود که باعث می شد درکی از این مسافتها نداشته باشم و فقط بدانم کمتر از یک کم مانده به پایان!!
تمام جزئیات مسابقه را از ابتدا تا انتها وقتی به دوبی برگردم خواهم نوشت. فقط خواستم در این فرصت کوتاه بگویم با تمام سختی، بسیار بسیار تجربه بزرگ و لذت بخشی بود و البته اعتیاد آور.
شنیدم کسی گفته اگر می خواهی بدانی ده سال دیگر چه شکلی خواهی داشت، پس از ماراتن چهره ات را در آینه نگاه کن، دیدمش.
برچسبها: دویدن, ماراتن, نیویورک, nycmarathon
موفق باشی...
مینوش