دو نقطه، دو
جایی برای دویدن
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه
ماراتن نیویورک ۸
قرار بود بالای نقطه پایان، تعدادی بادکنک در هوا معلق باشد تا دوندگان بتوانند آن را از دور ببینند. گویا جنسشان جور نبوده و این بادکنک ها به هوا نرفتند. باید می دیدید چقدر دوندگان از نبودن آنها ناراحت بودند و فحش می دادند.
از جایی که وارد خود سنترال پارک شدیم و در مسیر باریک و پیچ دار آن دویدیم، تا نقطه پایان فقط چهار کیلومتر است و هر لحظه از آن انتظار داری که خط پایان را ببینی. به خصوص اگر بار اولت باشد که این مسیر را بدوی، هیچ تصوری از اینکه این خط، کی در افق چشمانت ظاهر می شود نداری و این بیشتر آزارت می دهد.
جمعیت بسیار زیادی در دو طرف مسیر بسیار باریک سنترال پارک جمع شده اند و تو با تمام دردی که وجودت را گرفته احساس می کنی می خواهی در این جمعیت حل شوی. فقط چهار کیلومتر مانده... سه کیلومتر... یعنی به اندازه همان یک دوری که نزدیک خانه ام دور چند ساختمان بزرگ می زنم ... پس چرا تمام نمی شود این لعنتی!!!؟
خیلی چیزها در آن لحظات از سرم گذشت. خیلی چیزها لازم است که تو را یاری کند تا قدم های آخر را استوار برداری، چیزهایی که هیچ کدام به قدرت و فیزیک و تمریناتت ربط ندارند. چیزهایی که باورت نمی شوند توی آن شلوغی از کجا در ذهنت پیدا می شوند و مثل یک خورشید می درخشند. باورتان نمی شود که حتی بعضی از کامنت های قدیمی این وبلاگ یا صفحه فیس بوک، که در حالت معمولی به زحمت به خاطرم می آید،‌ آنجا در کسری از ثانیه سر بر می آورد و یک قدم بیشتر به پیشم می راند.
اینکه می گویند برای بنگاه های خیریه بدوید، اینکه می گویند به دوستانتان بگویید در آخر مسیر به همراهی تان بیایند، اینکه می گویند روی زمانتان شرط بندی کنید، اینکه می گویند به یک غذای لذیذ ناسالم که دوست دارید فکر کنید و هزاران توصیه دیگر، همه برای کشاندن پاهای سنگین تحلیل رفته ای است، که برای برداشتن قدم های آخر به یک غذای روانی احتیاج دارد، چون همه غذاهای جسمی را به پایان رسانده.
یک تکه موز که آخرهای مسیر به گلویت می رسید، مثل قطره ای روی یک سنگ گرم و خشک، ناپدید می شد. دیگر خوراک تن به کارَت نمی آمد.
پس از مایل بیست و شش، یعنی زمانی که فقط هشتصد متر تا خط پایان فاصله داشتم، توانستم دروازه پایان را که باز هم پشت یک انحنا قرار داشت ببینم. دیگر داشتم در یک رو در بایستی با خودم و اطرافیانم می دویدم، اصلاً جای فکر کردن نبود، فقط می دانستم تا دقیقه ای دیگر باید تمام شود. هیچ چیز از آدمهای اطراف و جمعیت تشویق کننده یادم نیست. حتی ساعت بالای سرم را هم نگاه نکردم. فقط با همان سرعت دویدن، خودم را روی خط پایان انداختم و پس از سه چهار قدم، ایستادم. ایستادن هم بعد از نزدیک پنج ساعت دویدن،‌ برای بدن شوک آور بود.

درست پس از خط پایان، اولین چیزی که به دستت داده می شود، یک سیب است. یک سیب سرخ و زرد نیویورکی که نمادی است از خود نیویورک. شاید شنیده اید که نام مستعار نیویورک، "سیب بزرگ" ( Big Apple) است.

تعجب که نمی کنید اگر بگویم آن سیب، گواراترین سیبی بود که در عمرم خورده ام؟! هنوز سیب را تمام نکرده بودیم که مدال ماراتن را به گردنمان انداختند و پس از آن یک کیف حاوی خوراکی و یک تن پوش نایلونی بهمان دادند که دورمان بپیچیم تا جلوی باد و سرما را بگیرد ولی سرما بسیار زیاد بود و از طرفی بدنها ضعیف و شکننده. تا وسایلمان را دریافت کردیم و آرام آرام از پارک خارج شدیم و به خیابان اصلی رسیدیم، حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید و من با تمام وجود از سرما می لرزیدم.احساس می کردم استخوانهای بدنم، مثل دندانهایم دارند به هم می خورند.

با دو دونده دیگر یک تاکسی را شریکی گرفتیم و هر سه که وضعیت مشابهی داشتیم به راننده تاکسی پول اضافی دادیم تا درست جلوی درب هتل پیاده مان کند، نه صد متر جلوتر!! راننده گفت: " من نمی فهمم، شما چرا این کار را با خودتان می کنید؟!!!"

وقتی در ماشین نشستم، پاهایم کاملاً‌ سرد شد و هنگام پیاده شدن،‌ تقریباً‌ مثل معلول ها دستهایم را به سقف ماشین گرفتم تا بتوانم خودم را از ماشین بیرون بیاورم.
پس از خوردن یک غذای مختصر در همان لابی هتل،‌ لنگان لنگان خودم را به اتاق رساندم و پس از یک دوش آب گرم، که بدترین چیز برای پاهای ملتهب پس از ماراتن است، خودم را در تخت انداختم و دوازده ساعت بدون حرکت، مثل یک خرس خوابیدم.

لینک:
گزارشی یک و نیم دقیقه ای از ماراتن امسال در یوتیوب


داستان ماراتن تمام شد ولی مطالب مرتبط به آن، ادامه خواهد داشت.

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه
ماراتن نیویورک ۷
برانکس محله خلوتی است. امروز بیشتر تجاری است تا مسکونی و روزهای تعطیل سوت و کور است. کمتر از دو کیلومتر در گوشه ای از خیابانهای برانکس دویدیم ولی باز کم بودن جمعیت در تضادی شدید با فضای خیابان اول منهتن بود. راستش را بخواهید زمانی که می دویدم حتی یک لحظه هم به "دیوار" فکر نکردم و شاید به همین دلیل هم بود که با آن مواجه نشدم.
تحلیلی که در عضلات و مفاصلم احساس می کردم خیلی آرام آرام اتفاق می افتاد و باعث می شد هر لحظه به آن آگاه باشم و غافلگیر نشوم. دیوار، تحلیلی ناگهانی است که تو را از راه رفتن باز می دارد.
برانکس اولین جایی بود که به طور جدی کمی ایستادم تا حرکات کششی انجام دهم و زمانم را به طور قابل ملاحظه ای از دست دادم. هنوز درد قابل تحمل بود.
پس از عبور از یک پل کوچک، از شمال منهتن در هارلم، وارد خیابان پنجم آن شدیم. می دانستم این، آخرین خیابانی است که در آن خواهیم بود. همینجا بود که ادیسون پنیا، معدن چی شیلیایی را دیدم و از او سبقت گرفتم. از آنجایی که یک دوربین به صورت اختصاصی از او فیلم برداری می کرد،‌ پیدا کردنش کار دشواری نبود.
درد رفته رفته زیاد می شد و نگران کننده. در کیلومتر سی و پنج، دوستانی را که به خاطر من در آن نقطه ایستاده بودند، دیدم و دیدنشان خیلی چسبید. درد به طور فزاینده ای در زانوها و مچ زیاد می شد و کم کم داشت نگرانم می کرد.
حدود کیلومتر سی و شش، سرمای ناشی از سبزینگی سنترال پارک را حس می کنی و بوی درختانش به مشامت می رسد و پیام خوش آیندی می دهد، اینکه پایان نزدیک است.

حدود کیلومتر سی و هفت به نقطه ای می رسی که سنترال پارک، در سمت راستت قرار می گیرد و مسیر در خیابان پنجم درست چسبیده به سنترال پارک، ادامه می یابد.
اینجا خیابان کمی باریک تر به نظر می رسید، نمی دانم به خاطر جمعیت بود یا من داشتم اندازه ها را غیرعادی می دیدم. جمعیت نزدیک تر به تو هستند و خیلی جدی تر برایت فریاد می زنند که "چیزی نمانده، ادامه بده".

از اینجا به بعد را نمی توانم با جزئیات به خاطر بیاورم که چگونه گذراندم. فضای محوی است از مجموعه ای از صداها و تصاویر. به یک خواب می ماند که هم لذت بخش است و هم دوست داری از آن بیدار شوی.
درد تمام پاهایم را گرفته بود و در یک وضعیت روانی دشوار قرار گرفته بودم. هر قدم که برمی داشتم، پتکی بود که بر پاهایم می کوبید و می خواستم بایستم، اگر می ایستادم دیگر نمی توانستم بدوم چون احساس می کردم سرد شدن این پا برابر با مرگش است.
از طرف دیگر، جمعیت تشویق کننده می دانند که تو در چه وضعیتی قرار داری و حرف هایی که می زنند با تشویق های کیلومترهای اول فرق دارد:
"من این همه راه را نیامده ام که راه رفتن تو را تماشا کنم، بدو ببینم"، " بعد از این پیچ خط پایان را می بینی، می دانم سخت است ولی تحمل کن"، "حیف است، حالا که تا اینجا آمده ای، تمامش نکنی" و از اینگونه پیام ها.
لحظه ای که برای نوشیدن آب لحظه ای ایستادم، مرد سیاه پوستی که آب را دستم داده بود، با صدای نخراشیده ای در صورتم دو بار فریاد زد: "DON'T STOP" !!!... برق از چشمانم پرید. ناخودآگاه خنده ام گرفت و دویدم.

آن لحظات مثل این بود که یک برق فشار قوی مداوم به بدنت وصل کرده باشند، نه می توانستی آن را جدا کنی و نه می توانستی تحملش کنی. دو نیروی بسیار قوی در درونم شروع به جنگیدن کرده بودند. یکی می‌خواست بایستم و دیگری می‌خواست بدوم. با هر قدم یکی شان پیروز می شد و با قدم بعدی، دیگری غلبه می کرد. آنقدر درونم آشفته بود که نمی توانستم از فضای زیبای بیرون لذت ببرم.

فکر کنم یک نوشته دیگر تا خط پایان می طلبد.
پس، ادامه دارد...

برچسب‌ها: , , ,