دو نقطه، دو
جایی برای دویدن
۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه
ماراتن نیویورک ۷
برانکس محله خلوتی است. امروز بیشتر تجاری است تا مسکونی و روزهای تعطیل سوت و کور است. کمتر از دو کیلومتر در گوشه ای از خیابانهای برانکس دویدیم ولی باز کم بودن جمعیت در تضادی شدید با فضای خیابان اول منهتن بود. راستش را بخواهید زمانی که می دویدم حتی یک لحظه هم به "دیوار" فکر نکردم و شاید به همین دلیل هم بود که با آن مواجه نشدم.
تحلیلی که در عضلات و مفاصلم احساس می کردم خیلی آرام آرام اتفاق می افتاد و باعث می شد هر لحظه به آن آگاه باشم و غافلگیر نشوم. دیوار، تحلیلی ناگهانی است که تو را از راه رفتن باز می دارد.
برانکس اولین جایی بود که به طور جدی کمی ایستادم تا حرکات کششی انجام دهم و زمانم را به طور قابل ملاحظه ای از دست دادم. هنوز درد قابل تحمل بود.
پس از عبور از یک پل کوچک، از شمال منهتن در هارلم، وارد خیابان پنجم آن شدیم. می دانستم این، آخرین خیابانی است که در آن خواهیم بود. همینجا بود که ادیسون پنیا، معدن چی شیلیایی را دیدم و از او سبقت گرفتم. از آنجایی که یک دوربین به صورت اختصاصی از او فیلم برداری می کرد،‌ پیدا کردنش کار دشواری نبود.
درد رفته رفته زیاد می شد و نگران کننده. در کیلومتر سی و پنج، دوستانی را که به خاطر من در آن نقطه ایستاده بودند، دیدم و دیدنشان خیلی چسبید. درد به طور فزاینده ای در زانوها و مچ زیاد می شد و کم کم داشت نگرانم می کرد.
حدود کیلومتر سی و شش، سرمای ناشی از سبزینگی سنترال پارک را حس می کنی و بوی درختانش به مشامت می رسد و پیام خوش آیندی می دهد، اینکه پایان نزدیک است.

حدود کیلومتر سی و هفت به نقطه ای می رسی که سنترال پارک، در سمت راستت قرار می گیرد و مسیر در خیابان پنجم درست چسبیده به سنترال پارک، ادامه می یابد.
اینجا خیابان کمی باریک تر به نظر می رسید، نمی دانم به خاطر جمعیت بود یا من داشتم اندازه ها را غیرعادی می دیدم. جمعیت نزدیک تر به تو هستند و خیلی جدی تر برایت فریاد می زنند که "چیزی نمانده، ادامه بده".

از اینجا به بعد را نمی توانم با جزئیات به خاطر بیاورم که چگونه گذراندم. فضای محوی است از مجموعه ای از صداها و تصاویر. به یک خواب می ماند که هم لذت بخش است و هم دوست داری از آن بیدار شوی.
درد تمام پاهایم را گرفته بود و در یک وضعیت روانی دشوار قرار گرفته بودم. هر قدم که برمی داشتم، پتکی بود که بر پاهایم می کوبید و می خواستم بایستم، اگر می ایستادم دیگر نمی توانستم بدوم چون احساس می کردم سرد شدن این پا برابر با مرگش است.
از طرف دیگر، جمعیت تشویق کننده می دانند که تو در چه وضعیتی قرار داری و حرف هایی که می زنند با تشویق های کیلومترهای اول فرق دارد:
"من این همه راه را نیامده ام که راه رفتن تو را تماشا کنم، بدو ببینم"، " بعد از این پیچ خط پایان را می بینی، می دانم سخت است ولی تحمل کن"، "حیف است، حالا که تا اینجا آمده ای، تمامش نکنی" و از اینگونه پیام ها.
لحظه ای که برای نوشیدن آب لحظه ای ایستادم، مرد سیاه پوستی که آب را دستم داده بود، با صدای نخراشیده ای در صورتم دو بار فریاد زد: "DON'T STOP" !!!... برق از چشمانم پرید. ناخودآگاه خنده ام گرفت و دویدم.

آن لحظات مثل این بود که یک برق فشار قوی مداوم به بدنت وصل کرده باشند، نه می توانستی آن را جدا کنی و نه می توانستی تحملش کنی. دو نیروی بسیار قوی در درونم شروع به جنگیدن کرده بودند. یکی می‌خواست بایستم و دیگری می‌خواست بدوم. با هر قدم یکی شان پیروز می شد و با قدم بعدی، دیگری غلبه می کرد. آنقدر درونم آشفته بود که نمی توانستم از فضای زیبای بیرون لذت ببرم.

فکر کنم یک نوشته دیگر تا خط پایان می طلبد.
پس، ادامه دارد...

برچسب‌ها: , , ,

1 Comments:
Anonymous مریم said...
اين قسمت حتی خوندنش هم فرق داشت !!