دو نقطه، دو
جایی برای دویدن
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
ماراتن نیویورک ۵
درست پس از رد کردن علامت نیمه ماراتن و ورود به کوئینز، احساس کردم دلم می خواهد کمی بایستم و پاهایم را کش و قوس بدهم. خیلی های دیگر هم آنجا ایستاده بودند و داشتند حرکات کششی انجام می دادند. شاید سی ثانیه ای ایستادم که احساس کردم اگر بیشتر بایستم دیگر نمی توانم بدوم، پس دوباره شروع به دویدن کردم.
با اینکه کوئینز خیلی بزرگ است،‌ ولی مسیر ماراتن از بخش کوچکی از آن می گذرد و جمعیتی هم که آنجا ایستاده بودند به تعداد و گرمی بروکلین نبودند و اولین جایی بود که احساس می کردی خودت با خودت مواجه شده ای.
از کمی قبل از کیلومتر بیست و پنج به پل کوئینز برو رسیدیم که از نظر روانی می توانم بگویم سخت ترین بخش ماراتن بود.
این پل، منطقه کوئینز را به منهتن وصل می کند و بین نیویورکی ها هم به زشتی معروف است. تماماً از فلز سرد و خشن پوشیده شده و مسیری که ما می دویدیم سقف پوشیده شده از فلز هم داشت.این پل صدساله و دو طبقه است و ما در طبقه زیرین قرار داشتیم. یک لاین آن کاملاً خالی بود و ما در لاین سمت چپ می دویدیم. ساکت، تنها، سرد و خسته. خود سربالایی پل به قدر کافی جان پاهای خسته ات را می گیرد، خود پل، پر از سکوت و فلز رنگ و رو رفته است. روی این پل بسیاری از دوندگان می ایستادند و بلاتکلیف به دور و بر خیره می شدند. درست در وسط این پل، علامت کیلومتر بیست و پنج را می بینی ولی آنقدر پر از ناامیدی هستی که ۱۷ کیلومتر باقی مانده به نظر بی انتها می آید.
این پل را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دقیقاً مثل یک ناامیدی بزرگ بود وسط خود زندگی، از آن ناامیدی هایی که با اینکه می دانی توان مواجهه با آن را داری، یک نیرویی تو را تشویق به تن دادن به شکست می کند.
از میان عکسهایی که دیدم، این لینک یاهو، بهترین عکسی است که شرایط پل را برای دوندگان نشان می دهد.

در انتهای همین پل بود که هایله گبرسلاسی، پر افتخارترین دونده ماراتن، به دلیل مصدومیت زانو از دویدن در ادامه مسیر انصراف داد و پس از مسابقه، در کمال ناباوری حضار، باز نشستگی خود را از ماراتن اعلام کرد و گفت که دیگر هیچ گاه در ماراتن نخواهد دوید و ترجیح می دهد به کارهای دیگری در زندگی اش بپردازد.

خوشبختانه طول این پل بیش از دو کیلومتر نیست و پس از آن وارد فضایی استثنایی از شور و اشتیاق و انرژی می شوی که باورت نمی شود همین چند لحظه پیش می خواستی زمین و زمان به هم برسند ولی تو دیگر ندوی.

در چند صدمتر انتهایی پل، از میان همان دالان فلزی، صدای جمعیتی را می شنوی که گوش‌ ات را کر می کند. هنوز چیزی نمی بینی ولی پس از یک پیچ کوچک، پانصد هزار نفر در خیابان اول منهتن طوری تشویقت می کنند که گویی فقط تویی که می دوی و تویی که قهرمان جهانی.

به منهتن رسیده ایم و آنقدر انرژی در فضا وجود دارد که تمام دردهایت را فراموش می کنی و می خواهی تا آخر دنیا بدوی.

ادامه دارد...


برچسب‌ها: , ,

1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
تا اینجا که عالی بود. منظورم اینه که هم دقیق بود، هم عمیق. مشابه همچه توصیفاتی رو قبلا تو کتاب موراکامی خونده بودم.
با اجازت، تو فیس بوکم منتشرش کردم.
لطفا ادامه بده.